دیگر کمتر اشـــک می ریزم ..
دارم بُزرگ میــشوم یا سنـــــگ ..!
نمی دانم ..!
عشق
خوابی است
که بیداری ما میبیـنـد.
میبوسمت
که مــزّه روحم عوض شود...
تو اینجا نیستی و من
برای نیمکتها قصه میگویم.
دلتنگم از این قابهای مضحک بی روح
لبخندهای خشک
احوالپرسیهای معمولی.
چشمان من
تصویری از جنس تو میخواهد
تا کی
در شعرهای من
بهدنبال خودت هستی؟
یکبار هم
در شعرهای من
به دنبال خود من باش.
لطفاً مرا آهسته خوانی کن!
در عصر گرگها
معصومیت جواب نمیداد
ما هم شدیم داخل آدم بزرگها.
شاید قانـــون دنیا همین باشد …… تو صاحب ِ آرزویـــــم باشی کــه ِ شیرینــی تعبیرش برای دیگــــــریست
وقـتـی ..
خــواب ..
بــــرایِ فــــرار از “بیــــداری” بـــاشـد !
تمــــــام شـــده ای !
غیـــرت مــــــردانه ات کـــــجاست؟
زمانـــی کـــه معشــــوقه ات از تـــــجاوز تنــهایی رنــــج می کشیـــد،
بـــه جـــای درکـــش
ترکـــش کــــردى…
دنیــــا فهمـید خیلی حــقیر است وقتی گفتم :
یک تارمــوی "تــــــــــ♥ـــــــو " را به او نمیدهم …!
واژه ها قد نمیدهند
ارتفاع دلتنگیم را
من فقط سایه ی نبودنت را
بر روی سقف اتاقم به نظاره نشسته ام